از بین رفتن: گفت ای پسر شکر حق بجاآور، ناسپاسی مکن تا زوال نیاید. (قصص الانبیاء ص 157). فی الجمله دولت مجموع بر او زوال آمد. (گلستان). که بر تخت و ملکش نیامد زوال. (بوستان)
از بین رفتن: گفت ای پسر شکر حق بجاآور، ناسپاسی مکن تا زوال نیاید. (قصص الانبیاء ص 157). فی الجمله دولت مجموع بر او زوال آمد. (گلستان). که بر تخت و ملکش نیامد زوال. (بوستان)
بحالت اصلی آمدن. (آنندراج). شفا یافتن. افاقه حاصل کردن. بیرون آمدن از حالت مرض و شفا یافتن. (ناظم الاطباء) : صبحدم قرص تباشیر آورد از آفتاب تا بحال از حکمتت آید مزاج روزگار. اثر. و رجوع به حال و ترکیبات آن شود
بحالت اصلی آمدن. (آنندراج). شفا یافتن. افاقه حاصل کردن. بیرون آمدن از حالت مرض و شفا یافتن. (ناظم الاطباء) : صبحدم قرص تباشیر آورد از آفتاب تا بحال از حکمتت آید مزاج روزگار. اثر. و رجوع به حال و ترکیبات آن شود
خواب گرفتن کسی را: از اندیشه آن شب نیامدش خواب از اسفندیارش گرفته شتاب. فردوسی. تا نپنداری که بعد از چشم خواب آلود تو تا برفتی خوابم اندر چشم بیدار آمده ست. سعدی. پری پیکر بتی کز سحر چشمش نیامد خواب در چشمان من دوش. سعدی. - به خواب کسی آمدن، برؤیای کسی آمدن. دیده شدن در رؤیا و خواب کسی: شب بعد از وفاتش پدرم بخوابم آمد. (یادداشت بخط مؤلف)
خواب گرفتن کسی را: از اندیشه آن شب نیامدش خواب از اسفندیارش گرفته شتاب. فردوسی. تا نپنداری که بعد از چشم خواب آلود تو تا برفتی خوابم اندر چشم بیدار آمده ست. سعدی. پری پیکر بتی کز سحر چشمش نیامد خواب در چشمان من دوش. سعدی. - به خواب کسی آمدن، برؤیای کسی آمدن. دیده شدن در رؤیا و خواب کسی: شب بعد از وفاتش پدرم بخوابم آمد. (یادداشت بخط مؤلف)
خسارت و ضرر رسیدن: زیانی که آمد بر آن کشتمند شمارش بباید گرفتن که چند. فردوسی. ز بد کردن آید به حاصل زیان اگر بد کنی غم بری از جهان. فردوسی. مایه عشق تست چون او حاصل است شاید ار عمری زیان می آیدم. خاقانی. ، آسیب و گزند رسیدن: گذشتن زسوراخ پیل ژیان تنش را ز تنگی نیامد زیان. فردوسی. ببین تا کدام است از ایرانیان نباید که آید به جانش زیان. فردوسی. به نامه گفت ویسا نیک دانی که چند آیدمرا از تو زیانی. (ویس و رامین). چو من برگردم از پیشت بدانی کزین تندی ترا آید زیانی. (ویس و رامین). کنون بر خویشتن کن مهربانی برو تا بر تنت ناید زیانی. (ویس و رامین). رجوع به زیان و دیگر ترکیبهای آن شود. - بزیان آمدن، تلف شدن. کشته شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : هزار هزار اشتر بزیان آمدند. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی، یادداشت ایضاً). گفتند شاها مپرس، هزار و پانصد مرد از ما بزیان آمدند و اینک دشمن در قفاست. (اسکندرنامه ایضاً). امااز لشکر شاه هیچ بزیان نیامد. (اسکندرنامه ایضاً). بسیار از لشکر شاه به تیر و سنگ بزیان آمد. (اسکندرنامه ایضاً). یکی از لشکر شاه بزیان نیامده بود. (اسکندرنامه ایضاً). - ، بد شدن. (از یادداشت ایضاً). ضایع و خراب شدن: پس شاه اسکندر با خود اندیشه کرد که اگر من امروز این دختر را از این جا بازگیرم کار بزیان آید و اسیران در دست او بمانند. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی، یادداشت ایضاً). و فلک روا نداشت، آن عیش بر ایشان منغص شد و آن روزگار بر ایشان بزیان آمد. (چهارمقالۀ نظامی). برای آنکه بزیان نیاید و نم نرسد، نان را خشک می کنند. (تاریخ طبرستان)
خسارت و ضرر رسیدن: زیانی که آمد بر آن کشتمند شمارش بباید گرفتن که چند. فردوسی. ز بد کردن آید به حاصل زیان اگر بد کنی غم بری از جهان. فردوسی. مایه عشق تست چون او حاصل است شاید ار عمری زیان می آیدم. خاقانی. ، آسیب و گزند رسیدن: گذشتن زسوراخ پیل ژیان تنش را ز تنگی نیامد زیان. فردوسی. ببین تا کدام است از ایرانیان نباید که آید به جانش زیان. فردوسی. به نامه گفت ویسا نیک دانی که چند آیدمرا از تو زیانی. (ویس و رامین). چو من برگردم از پیشت بدانی کزین تندی ترا آید زیانی. (ویس و رامین). کنون بر خویشتن کن مهربانی برو تا بر تنت ناید زیانی. (ویس و رامین). رجوع به زیان و دیگر ترکیبهای آن شود. - بزیان آمدن، تلف شدن. کشته شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : هزار هزار اشتر بزیان آمدند. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی، یادداشت ایضاً). گفتند شاها مپرس، هزار و پانصد مرد از ما بزیان آمدند و اینک دشمن در قفاست. (اسکندرنامه ایضاً). امااز لشکر شاه هیچ بزیان نیامد. (اسکندرنامه ایضاً). بسیار از لشکر شاه به تیر و سنگ بزیان آمد. (اسکندرنامه ایضاً). یکی از لشکر شاه بزیان نیامده بود. (اسکندرنامه ایضاً). - ، بد شدن. (از یادداشت ایضاً). ضایع و خراب شدن: پس شاه اسکندر با خود اندیشه کرد که اگر من امروز این دختر را از این جا بازگیرم کار بزیان آید و اسیران در دست او بمانند. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی، یادداشت ایضاً). و فلک روا نداشت، آن عیش بر ایشان منغص شد و آن روزگار بر ایشان بزیان آمد. (چهارمقالۀ نظامی). برای آنکه بزیان نیاید و نم نرسد، نان را خشک می کنند. (تاریخ طبرستان)
درست آمدن. درست بودن. بجا بودن. مصلحت آمدن: امیر گفت: سخت صواب آمد. (تاریخ بیهقی). صواب آید روا داری پسندی که وقت دستگیری دست بندی. نظامی. چو من بنوازم و دارم عزیزش صواب آید که بنوازی تو نیزش. نظامی. ورأی همگنان در مشیت است که صواب آید یا خطا. (گلستان). رجوع به صواب شود
درست آمدن. درست بودن. بجا بودن. مصلحت آمدن: امیر گفت: سخت صواب آمد. (تاریخ بیهقی). صواب آید روا داری پسندی که وقت دستگیری دست بندی. نظامی. چو من بنوازم و دارم عزیزش صواب آید که بنوازی تو نیزش. نظامی. ورأی همگنان در مشیت است که صواب آید یا خطا. (گلستان). رجوع به صواب شود